بدون عنوان._

گاهی مواقع رویاپردازی آدم‌ها خنده‌دار بنظر میرسه و واقعاً خنده‌م میگیره. یهوییه و اصلاً قصد توهین ندارم؛ ولی خب خنده‌م میگیره. نمیدونم شاید رویا مُختصِ آدمه و میتونه حتی ناممکن‌ترین‌ها رو هم توش امتحان کنه؛ ولی من چون تجربه‌ش رو نداشتم چیز زیادی نمیدونم. نه اینکه تاحالا اصلاً رویا نداشتم‌ ها، نه. فقط همیشه سعی کردن خیلی هم تخیلی نشه‌ چون با کوچک‌ترین چیزی تو ذوقم میخوره و ناراحت میشم؛ منم قاعدتاً خیلی دلم نمیخواد ناراحت بشم دیگه، پس همیشه یه پایه‌ی واقعیت توش میذارم. اینکه میبینم بقیه‌ بدون اینکه واقعاً خودشونو یه نگاه بندازن و بعد از آرزوها و رویاهاشون بگن اذیتم میکنه. من از بیرون دارم میبینم، درسته؛ ولی خب منم از همین بیرون میتونم متوجه بشم که این مسئله برای شما دوست عزیز ناممکنه‌. چرا امیدِ واهی؟ بعد اینکه حله اصلاً؛ شما به هرچی میخوای میتونی فکر کنی؛ ولی چرا باید داد بزنی اونو؟ یعنی میگم واقعاً از اینکه یه حرفی بزنی، و مثلا من از همین الان بدونم که شما نمیتونی، پنج سال دیگه هم رسید و نشد، خجالت نمیکشی؟ نمیدونم شاید چیز خاصی هم نباشه ولی حداقل من اینجوری‌م که اگه حرفی رو زدم تا تهش میرم. پس اگه حرف رو بزنم و تا ته نرم، و بدونم که بقیه هم خبر دارن ازش واقعاً خجالت میکشم خیلی.. 

نمیدونم ولی کاش اون رویایی که برای دو روز دیگه‌ت، دو ماه یا سال دیگه داری رو بر اساس واقعیت بچینی عزیز.

    • _سِتآرِه ؛_

    بدون عنوان_

    بگو...
    بگو حالمان خوب است، بگو غمگین نیستیم، بگو هیچ اتفاق بدی نیفتاده و دنیای ما سیاه نیست...
    بگو خوبیم، بگو در جوار انسان‌های شریفی زیست می‌کنیم. بگو سیاست، نیمی را شکار و نیمی را شکارچی نکرده.
    بگو حال زمین خوب و زمان خوب است، هوای آسمان خوب است، ما خوبیم... مثل روزهای بچگی چیزی نمی‌فهمیم.

    • _سِتآرِه ؛_

    بدون عنوان._

    درد میکنه؛ میشه لطفا بوسش کنی خوب شه؟

    • _سِتآرِه ؛_

    دختری که رهایش کردی._

    • _سِتآرِه ؛_

    بدون عنوان._

    "«Mamihlapinatapai»

    سخت ترین معنی ثبت شده در کتاب گینس

    به زیبایی لحظاتی را توصیف می کند که دو نفر به هم نگاه می کنند و هر دو دلشان می خواهند که قدمی بردارند، اما هیچ کدام جرعت نمی کنند که اولین قدم را بردارند."

    منکرش نمیشم که دلم واسه‌ی خاطره‌هاش تنگ شده.. خودش نه. دیگه نه. ولی خاطره‌ها چرا..

    • _سِتآرِه ؛_

    بدون عنوان._

    بی تو مهتاب‌شبی باز،
    از آن کوچه گذشتم.
    همه‌تن چشم شدم،
    خیره به دنبال تو گشتم.
    شوقِ دیدار تو، لبریز شد از جامِ وجودم؛
    شدم آن عاشق دیوانه که بودم؛
    در نهان‌خانه‌ی جانم،
    گلِ یاد تو درخشید.
    باغِ صد خاطره خندید؛
    عطرِ صد خاطره پیچید.
    یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم،
    پر گشودیم و در آن خلوتِ دل خواسته، گشتیم.
    ساعتی بر لب آن جوی، نشستیم؛
    تو همه رازِ جهان، ریخته در چشم سیاهت،
    من همه محو تماشای نگاهت،
    آسمان صاف و شب آرام،
    بخت خندان،
    زمان رام،
    خوشه‌ی ماه فرو ریخته در آب،
    شاخه ها دست برآورده به مهتاب،
    شب و صحرا و گل سنگ،
    همه دل داده به آواز شباهنگ.
    یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن،
    لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن.
    آب آیینه‌ی عشقِ گذران است،
    تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
    باش فردا که دلت با دگران است!

    تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن.
    با تو گفتم،
    حذر از عشق ندانم
    سفر از پیش تو
    هرگز نتوانم؛
    روز اول که دل من به تمنای تو پر زد،
    چون کبوتر به لب بام تو نشستم
    تو به من سنگ زدی،
    من نه رَمیدم، نه گسستم.
    باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم.
    تا به دام تو در افتم،
    همه‌جا گشتم و گشتم.
    حذر از عشق ندانم،
    سفر از پیش تو هرگز نتوانم؛
    نتوانم!
    اشکی از شاخه فرو ریخت،
    مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت،
    اشک در چشم تو لرزید،
    ماه بر عشق تو خندید.
    یادم آید که دگر از تو، جوابی نشنیدم.
    آی در دامن اندوه کشیدم..
    نگسستم،
    نرَمیدم.
    رفت،
    در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم؛
    نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم؛
    نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم؛
    بی‌تو امابه‌چه حالی،
    من از آن کوچه گذشتم!

    بی تو اما به چه‌حالی، من از آن کوچه گذشتم!
    کوچه. فریدون مشیری.-

    • _سِتآرِه ؛_

    بدون عنوان._

    +چرا باید کسی بخواد تو رو ترک کنه؟

    -تو گذشته زیاد اتفاق افتاده، اما دیگه مهم نیست.

    و در حین لمس یکی از گیتارهاش ادامه داد:

    -دیگه هیچ‌کس تو زندگیم اونقدری اهمیت نداره که تو اون جایگاه باشه!

    و مستقیم به چشم‌های اون زل زد. قرار بود این حرف‌ها رو بار‌ها و بار‌ها تکرار کنه تا ملکه‌ی ذهنش بشه.. با دیدن نگاه گُنگ و مظلومانه‌ی اون، به سمتش رفت.

    -حالا می‌دونی چرا نمیتونی من رو مال خودت کنی؟ چون من به هیچ‌کس اجازه نمی‌دم برام محدودیت ایجاد کنه. هیچ‌کس نمی‌تونه من رو ضعیف کنه و به نقطه ضعفم تبدیل بشه.

    قوی و محکم به‌نظر می‌رسید. و دوباره نقاب سنگیش رو به چهره برگردونده بود اما با وجود همه‌ی این‌ها، ترس چیزی بود که وقتی مقابلش قرار گرفت تونست از اعماق نگاهِ سرد و به ظاهر خونسردش، تشخیص بده‌.. اون شدیداً می‌ترسید! ادعا می‌کرد که به گذشته‌ی تلخش فکر نمی‌کنه اما فقط از وابستگی به‌خاطر ترسِ از ترک شدن گریزان بود و این ترس، دلیل نقاب و رفتارش بود. 

    +ولی من راحت بدستت نیوردم که بتونم راحت ازت بگذرم.

    جلوتر رفت؛ چشماش رو بست و روی لب‌هاش زمزمه کرد:

    +حتی اگر من رو از خودت برونی، من همیشه عاشق وفادارت باقی می‌مونم!

    • _سِتآرِه ؛_

    بدون عنوان._

    +"برای ماه‌بانو که همه‌ی من شد"؛ شما هم شاعر بودین‌ ها

    -ولی ماه‌بانو همه‌چیزِ من نبود؛ اگه بود نمی‌تونست بذاره بره.. گاهی وقتا موقعی که دستمون به یه چیزی نمی‌رسه، دلمون واسه‌ش می‌تپه، می‌دوییم؛ ولی وقتی بهش می‌رسیم اون‌وقت می‌بینم چه طبل توخالی‌ای بود، اون ‌همه احساسات. هر وقت یه چیزی رو داشتی و دلت تپید، اون‌وقت عشقه!

    • _سِتآرِه ؛_

    بدون عنوان._

    و به ناگه گرفتار می‌شوی در گره شب و درگیر. درگیر با پیچکی که به دور دست‌ها و پاهایت پیچیده و با بختکی از جنس خاطره که بر جانت خیمه زده.

    • _سِتآرِه ؛_

    بدون عنوان._

    مرسی بابتِ آغوشت که هیچ‌وقت بوی منت نمی‌داد..؛

    • _سِتآرِه ؛_
    بخش‌های مختلف؛