- _سِتآرِه ؛_
لطفا ابراز علاقه رو یاد بگیر. حتی فقط یه کوچولو. تا احساساتت رو به زبون نیاری، اطرافیان حس واقعیت رو نمیفهمن. بعضی وقتا حتی خودت هم ممکنه واقعیتش رو گم کنی. شاید الان شونه بالا بندازی و بگی اهمیتی نداره. ولی همینکه فردا عزیزترین آدم زندگیت بگه "اون روزی که مریض بودم، ازم سراغی نگرفت. حتی بالا سرم هم نیومد." خیلی درد داره. درد داره چون فقط خودت میدونی چقدر برای خوب شدنش گریه کردی. چقدر استرس داشتی. چقدر نوکِ پا راه رفتی که بیدارش نکنی. چقدر به دیوار مشترک دو اتاق تکیه زدی و منتظر صدایِ تشک تخت موندی، جایِ اینکه بری بالا سرش و نفسش رو چک کنی.. اینکه بقیه چی میگن شاید مهم نباشه. ولی اینکه بدونی اون فکر میکنه تو بهش اهمیتی نمیدی، بدترین نوعِ عذابه چون اون نشون میده و تو میدونی چقدر دوست داره.
خیلی چیزا دلم میخواست. مثلا میخواستم از اونایی که خیلی خوشگل میشینن تو تراس، بارون میزنه هوا سرده، پتو دورشونه بعد با جفت دست ماگِ قهوه عربی رو نگه داشتن، کتاب جلوشون رو میز بازه و کنارشون گل و گیاه دارن، باشم. میدونی مشکل چیه؟ اینکه نه خونمون تراس داره و نه هوا اونقدری اینجا سرد میشه که پتو بپیچم دور خودم؛ قهوه که اصلا خوشم نمیاد؛ تازه.. این اواخر کتاب هم نخوندم. اگه مثلا میشدم از اینایی که صبح با کت و شلوارِ مشکی و موهای کوتاهِ لَختِ اتو کشیده، یه عینک آفتابی میزنن بعد کیف دستیِ کوچولو میگیرن دستشون میرن شرکت، ملت هم رئیس صداشون میکنن هم خوب میشد. ولی باز مشکل اینه که یک، من هنوز سرِکار نمیرم؛ دو، نه کت و شلوار بهم میاد، نه موهای کوتاه و لَخت دارم، نه از عینک خوشم میاد و نه از کیف استفاده میکنم. جدی حس میکنم خیلی مسخره میشه واسه من؛ آخه چیزی ندارم بذارم توش. گوشی؟ کارت؟ خب تو جیب جاشون راحته.
یه فانتزی دیگه هم که دارم اینه که مثلا بتونم صبح زود بیدار شم.. (ایده واسه صبحونهش ندارم) بعد از خودِ همون موقع بشینم بخونم و اینجوری باشه که نفهمم ساعت چطور میگذره؛ سرمو بلند کنم و ببینم که دورم کلی کتاب پخش شده، جای خطخطیِ مداد و خودکار روشونه؛ بعد اون دفترچهی بغل دستم هم رسما آبی شده. آبیِ الکی هم نه؛ روزو نوشتهم دیگه. روز پرکار و خوشگلی میشد. ولی مشکل این یکی هم اینه که من لنگ ظهر بلند میشم (تصمیم دارم روش کار کنم.) و وقتی هم درس میخونم چشمم هی به ساعته. نه که خدایی نکرده خوشم نیاد یا هر چی؛ نه. فقط نمیدونم چرا هردفعه نگاهش میکنم فقط پنج دقیقه جلو رفته.. کتاب دورم هست ها؛ از روشون هم میخونم؛ ولی به شلوغیِ تصوراتم نمیشه هیچوقت. تازه؛ من هیچوقت تو کتابام خط نزدم. شاید کمی؟ نمیدونم ولی تا جایی که بتونم خط نمیزنم. پلنرم شلوغ میشه، روز پرکاری ازش درمیاد، ولی خب نمیدونم.. باز جوری نیست که میخوام.
همش فکر میکنم اون بیشتر میخونه. یکم بگم دربارهش؟ صادقانه بگم بعضی مواقع اذیت میکنه. حرفاش که آره، شَکی نیست. ولی اونا نه. الان مسئلهم روزاشه. چند دفعه خواستم دوئل بذارم، ببینم میرسم جوری که زندگی میکنه زندگی کنم. نه که نرسم ها، رسیدم. ولی خب نمیدونم.. من جوری که خواستم نبودم. من بد نیستم. منم خوبم. مثلا هیچوقت نمیخوام جای اون باشم. من نمیخوام به واپاشیِ شوروی فکر کنم. من دوست ندارم به موضوعاتِ زنستیزی یا از اون طرف فمینیستی فکر کنم. نمیخوام مشکل نژادپرستی و اینا رو دغدغهم بذارم. بد نیست، اتفاقا خیلی خوبه. ولی من دوست دارم اگه الان میخوام استراحت کنم جای اینکه واسهی مشکلات خودم یا ملت گریه کنم، یه فیلمِ رسماً بیمحتوا ببینم. حالا یا میخندم یا تهش میگم این چه چرتی بود.( که اکثر مواقع همینو میگم.) دوست داشتم شبیه اون باشم ها، ولی مغزم خیلی خستهست. نمیدونم از چی. اگه به خستگی بود که اون باید خستهتر میبود.. من شب خیلی فکر میکنم. خیلی گریه میکنم. (دارم سعی میکنم درستش کنم.) مغزم پرِ فکرای مربوط به خودمه. به قدری که دیگه یادم میره آقا یه گوشهی دیگهی این دنیا یکی هست که چمیدونم.. فلان مشکلو داشته یا داره. خودش بشینه فکر کنه، واسش غصه هم بخوره. نخورد هم نخوره؛ تازه بهتر میشه. اون خیلی دیگه حساسه.
حالا ایناش به من ربطی نداره، گفته بودم بهش. گفته بودم اگه ناراحت شد میتونه باهام حرف بزنه. سرِ حرفمم هستم. ولی اگه حرف بزنه تو هر کلمهای که بگم یه "خواهشاً سعی کن دیگه کمتر به این چیزا فکر کنی. از من میپرسی همون تو درسات غرق بشی بهتر از اینه که سنگِ ملتو بکوبی به سینهت." قایم شده.
(الان که فکر میکنم خودمم سنگ ملت میکوبم به سینهم..ولی کم!)
چرا دربارهش حرف زدم؟.. آها خودش گفته بود دوست داره ببینه بقیه چی فکر میکنن راجبش.(جدیدا حافظهم خیلی ضعیف شده.) دیگه بسه. زیادی حرف زدم. میخوام برم پلنرمو آبی کنم. فعلا!
پ.ن: الان میدونی حداقل من یکی چی فکر میکنم دیگه؟
پ.ن: حقیقتا قرار نبود تو این یکی دربارهت بگم. داشتم فکر میکردم و یهو رسیدم بهت. هرچی فکر کردم نوشتهم. اگه بد شده هم.. به بزرگی خودت ببخش خانمِ دانشمند>>>
پ.ن: "خانم دانشمند" طعنه یا کنایه نبود. صرفا گفتم که برداشت بدی نشه؛
خوددرگیری بدترین چیزیه که یه نفر میتونه داشته باشه. اینجوریه که همزمان یه نظر میده، دو دقیقهی بعد خودش مخالفت میکنه. بعضی وقتا حتی نیازی نیست ازش بگذره؛ صرفا تویِ همون لحظهای که تصمیم میگیره منصرف میشه. زشته دیگه واسه هر آب خوردنی آدم اینجوری بشه..
پ.ن: بعضی مواقع وسط هال میمونم و نمیدونم میخوام چیکار کنم. یه لحظه سمت آشپزخونه میچرخم، پشیمون میشم سمت اتاق میرم؛ دوباره یه دور میزنم طرف حیاط، بعد وسط هال میشینم.
پ.ن: یه نمونه خوددرگیری واسه خودم اینه که میخوام به این فکر کنم که ببخشمش یا نه؛ بعد دقت میکنم میبینم حتی نمیدونم از دست ناراحتم یا نیستم..
بریدن از آدما چقدر سادهست. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم راحت از پسش بربیام؛ ولی هربار که درست فکر میکنم میبینم منطقی همینه و به نظر آسون هم میاد. مسئله اینجاست که باید آروم آروم پیش رفت. قطع ارتباط یهویی شاید سخت باشه ولی اگه آروم آروم باشه نه.. به قدری آروم که وقتی آدم برمیگرده نگاه میکنه لبخند بزنه. بعضی مواقع لبخند کفایت میکنه؛ بعد اون میری شماره رو نگاه میکنی، معنی خاصی نداره؛ عکسا دیگه اهمیتی ندارن؛ حتی حوصله جواب دادن پیاما رو هم نداری.
ولی یه مواقعی هست که بعد از قطع کردنشون برمیگردی نگاه میکنی میبینی علاوه بر اون لبخندِ اول، قهقهه هم نیازه. اون وقت نشستن و نگاه کردن به حماقت دو طرف خوشگله. جالبه که اونجا کارهای خودت هم مسخره میشن. دلت تنگ نمیشه، فقط به این فکر میکنی که هم اونموقع خوش میگذشت هم الان. عجیبه ولی واقعا همینه.. ارزش امتحان کردن داره؛ جدی میگم.
"قرصا رو خوردی؟"
"نه."
ورقه نارنجی رو فشار میده، قرص آبی رنگ رو میخوره. بدون آب انگار یه ذره توی گلو گیر میکنه ولی خب اهمیت خاصی هم نداره. دو ورقه رو میز هست؛ یکی رو محض احتیاط بر میداره تا دوباره مجبور نباشه واسه یه قرص التماس بقیه کنه. اعتیادآورن؟ خب باشن. وقتی اذیت میشه و تنها راه آرامشش جلوی دستشه چرا نباید ازش استفاده کنه؟
در اتاق رو پشت سرش میبنده. پشت میز میشینه و ورقه رو توی دستش فشار میده. با یکی دیگه بهتر نمیشه؟ نه اگه تموم بشن دوباره گیر آوردنشون دردسر داره. قرصا رو توی کشو میندازه؛ صبر میکنه تا قبلی اثر کنه. تکیه که میده صندلی یکم عقب میره و.. کمکم حس خوبی داره. دستش رو روی چشماش میذاره و به این فکر میکنه که الان دقیقا به چی فکر کنه حالش بهتر میشه. اینکه استنیس دخترش رو آتیش زد؟ نه؛ قطعا آتیش گرفتن شیرین فکر خوبی واسه الان نیست. زندانی بودن لوراس با اون موهای طلاییِ فرفری هم قطعا به همون اندازه مزخرفه. فکر اینکه فانتزیش اینه که بخواد مثل جهای باشه هم چیز خوبی نیست.. اصلا چرا همه فیلمایی که میبینه یه ایراد دارن؟ بینشون هیچ کارکتری نیست که شخصیت مثبت و خوبی داشته باشه که الان بخواد به زندگیش فکر کنه، یه ذره خوشحال بشه یا حس خوب بگیره.. بیخیال فیلم میشه. شاید بخواد درسا رو ادامه بده. غلظت مولی؟ نه. شیمی هردفعه فقط بیشتر روی اعصابش میره. شاید پیدا کردن ضابطهی تابع، الان گزینهی بهتری باشه.. بلند میشه؛ آبنباتِ روی قفسه رو توی دهنش میذاره؛ خودکار آبی رو دست میگیره و جزوهها رو باز میکنه..
پ.ن: ریاضی۱ چیز باحالیه.
دیگه از گریه کردن پشت میز سفید متنفر بود. همیشه همین بود. محض رضای خدا حتی یکبار هم اوضاع بهتر نمیشد. هر شب نفسش تنگ میشد، بغضش میگرفت، با صدای گرفته تکرار میکرد "اشکالی نداره، چیزی نیست، خوب میشه؛"، کتاب رو ورق میزد، تصاویر تار میشد، و بعد رسماً میشکست؛ دستش رو روی آرنجش میذاشت و بعد از چند دقیقه که سرش رو بلند میکرد به لطف اشکاش، میز و کتاب خیس شده بودن. توی اتاق جعبهی دستمال نبود. نزدیکترین جعبه توی اتاق بغلی بود که واسه نگه داشتن غرورش فقط منتظر میموند تا صورتش خشک بشه.
باقیش واضح نیست؟ خیلی آروم برمیگشت پشت میز، پاهاش رو توی صندلی جمع میکرد و میزد صفحهی قبلی؛ خودکار آبی رو برمیداشت و مهم نبود چی، فقط مینوشت.
صفحه گرامافون میچرخد و خواننده میخواند. بند اول را میکشد؛ دستهایش را بالا میبرد. بند دوم را حرکت میدهد،؛ روی صورت سفید و بیجانش لبخندی شکل میگیرد. بند ها را آرام و بهترتیب تکان میدهد. آدمک لبپرتگاه رسیده. گرداننده دست نگه میدارد. کافی است بند دیگری را بکشد تا همهچیز در برابر چشمهای آبی رنگ آدمک سیاه شود. اما تکان نمیدهد. آدمک را دوست دارد. بندها را به دیوارهی جعبه میبندد. حالت دستهای آدمک یکم عوض میشوند. از جلو به آن خیره میشود و به این فکر میکند که آدمکش لبپرتگاه است..
تکههای کوچک و بزرگ سنگ پایین میافتند. نگهش میدارد. لبپرتگاه است. از پنجره به پایین خیره میشود. تا جایی که میبیند صخرهها و تاریکیِ شب ترکیب شدهاند. دکمه را فشار میدهد؛ پیانیست شروع به نواختن میکند. ماشین زیتونی هنوز لبپرتگاه است..
قدمی به عقب میگذارد؛ بندها را بلند میکند و آدمک را عقب میکشد. آدمکش را از مرگ دور میکند. روی صندلی مینشاندش. فنجانی چای برایش میریزد. کنارش مینشیند و طوری با او چای مینوشد، گویی که هرگز آدمکش را لبپرتگاه نبرده..
دستهای گندمی و خوشفرمش را روی دنده میگذارد. خلاص، راست، عقب. پای چپش را فشار میدهد؛ همینطور هم پای راستش را. ماشینِ زیتونیِ قدیمی را عقب میکشد. در جادهای کوهستانی آهنگ پخش میشود؛ راننده زمزمه میکند و طوری به رانندگی ادامه میدهد که انگار هرگز کادیلاک زیتونیاش را لبپرتگاه نبرده است..
از تنها موندم میترسم. خیلی ازش میترسم. نمیخوام دوباره تنها بشم. میترسم اگه بهش بگم ولم کنه. میترسم بذاره بره وگرنه مینشستم اندازه تمام این سالها گریه میکردم بغلش. قضاوتم نمیکنه، میکنه؟ نمیدونم. من خیلی دوسش دارم. نمیخوام بره. بهخاطرش دارم آدمای دیگه رو میذارم کنار. اگه یه روز بره.. چیکار کنم؟ نه بهش نمیگم!
ولی اگه به اون نگم دیگه باید با کی خرف بزنم؟ کسی رو ندارم. اصلا مگه باید حتما حرف بزنم؟ نیازی نیست. این همه ریختم تو خودم، این همه جمع کردم؛ اینم روش. چیزیم نمیشه. خیلی به مردنم فکر کردم. ولی نه. نمیمیرم. خیلی سختمه ولی میمونم. میمونم چون میخوام ببینم اونی که شب و روز داره اشکمو سر مسخره ترین چیزا در میاره چطور گریه میکنه. قرار نیست حرکت خاصی بزنم. و قراره دقیقا چون من هیچ حرکت خاصی نمیزنم اون گریه کنه. گریه کنه چون وقتی کمک میخواد فقط از دور نگاهش میکنم؛ چون وقتی داره سعی میکنه کارای روزانه رو انجام بده من از دور نگاهش میکنم؛ چون وقتی رو اعصابم میره با دو دست تو سرش میکوبم و بلند بلند بهش میگم بمیره.
چهارم اکتبر؛
"آدمهایی که بیشتر از من و توسرشان میشود، میگویند: انسان متمدن آن کسی است که در تنهایی احساس تنهایی نکند. تو باید برای خودت یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیهگاههای ثابت روحی و فکری. یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی، خود را کاملا از آنها بینیاز بدانی. مردم هیچچیز به ما نمیدهند که خودمان از بدست آوردنش عاجز باشیم. از مردم فقط رنج و ناراحتی و سروصدای بیخود نصیب آدم میشود."
از نامههای فروغ فرخزاد به برادرش، فریدون فرخزاد.