- _سِتآرِه ؛_
بریدن از آدما چقدر سادهست. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم راحت از پسش بربیام؛ ولی هربار که درست فکر میکنم میبینم منطقی همینه و به نظر آسون هم میاد. مسئله اینجاست که باید آروم آروم پیش رفت. قطع ارتباط یهویی شاید سخت باشه ولی اگه آروم آروم باشه نه.. به قدری آروم که وقتی آدم برمیگرده نگاه میکنه لبخند بزنه. بعضی مواقع لبخند کفایت میکنه؛ بعد اون میری شماره رو نگاه میکنی، معنی خاصی نداره؛ عکسا دیگه اهمیتی ندارن؛ حتی حوصله جواب دادن پیاما رو هم نداری.
ولی یه مواقعی هست که بعد از قطع کردنشون برمیگردی نگاه میکنی میبینی علاوه بر اون لبخندِ اول، قهقهه هم نیازه. اون وقت نشستن و نگاه کردن به حماقت دو طرف خوشگله. جالبه که اونجا کارهای خودت هم مسخره میشن. دلت تنگ نمیشه، فقط به این فکر میکنی که هم اونموقع خوش میگذشت هم الان. عجیبه ولی واقعا همینه.. ارزش امتحان کردن داره؛ جدی میگم.
"قرصا رو خوردی؟"
"نه."
ورقه نارنجی رو فشار میده، قرص آبی رنگ رو میخوره. بدون آب انگار یه ذره توی گلو گیر میکنه ولی خب اهمیت خاصی هم نداره. دو ورقه رو میز هست؛ یکی رو محض احتیاط بر میداره تا دوباره مجبور نباشه واسه یه قرص التماس بقیه کنه. اعتیادآورن؟ خب باشن. وقتی اذیت میشه و تنها راه آرامشش جلوی دستشه چرا نباید ازش استفاده کنه؟
در اتاق رو پشت سرش میبنده. پشت میز میشینه و ورقه رو توی دستش فشار میده. با یکی دیگه بهتر نمیشه؟ نه اگه تموم بشن دوباره گیر آوردنشون دردسر داره. قرصا رو توی کشو میندازه؛ صبر میکنه تا قبلی اثر کنه. تکیه که میده صندلی یکم عقب میره و.. کمکم حس خوبی داره. دستش رو روی چشماش میذاره و به این فکر میکنه که الان دقیقا به چی فکر کنه حالش بهتر میشه. اینکه استنیس دخترش رو آتیش زد؟ نه؛ قطعا آتیش گرفتن شیرین فکر خوبی واسه الان نیست. زندانی بودن لوراس با اون موهای طلاییِ فرفری هم قطعا به همون اندازه مزخرفه. فکر اینکه فانتزیش اینه که بخواد مثل جهای باشه هم چیز خوبی نیست.. اصلا چرا همه فیلمایی که میبینه یه ایراد دارن؟ بینشون هیچ کارکتری نیست که شخصیت مثبت و خوبی داشته باشه که الان بخواد به زندگیش فکر کنه، یه ذره خوشحال بشه یا حس خوب بگیره.. بیخیال فیلم میشه. شاید بخواد درسا رو ادامه بده. غلظت مولی؟ نه. شیمی هردفعه فقط بیشتر روی اعصابش میره. شاید پیدا کردن ضابطهی تابع، الان گزینهی بهتری باشه.. بلند میشه؛ آبنباتِ روی قفسه رو توی دهنش میذاره؛ خودکار آبی رو دست میگیره و جزوهها رو باز میکنه..
پ.ن: ریاضی۱ چیز باحالیه.
دیگه از گریه کردن پشت میز سفید متنفر بود. همیشه همین بود. محض رضای خدا حتی یکبار هم اوضاع بهتر نمیشد. هر شب نفسش تنگ میشد، بغضش میگرفت، با صدای گرفته تکرار میکرد "اشکالی نداره، چیزی نیست، خوب میشه؛"، کتاب رو ورق میزد، تصاویر تار میشد، و بعد رسماً میشکست؛ دستش رو روی آرنجش میذاشت و بعد از چند دقیقه که سرش رو بلند میکرد به لطف اشکاش، میز و کتاب خیس شده بودن. توی اتاق جعبهی دستمال نبود. نزدیکترین جعبه توی اتاق بغلی بود که واسه نگه داشتن غرورش فقط منتظر میموند تا صورتش خشک بشه.
باقیش واضح نیست؟ خیلی آروم برمیگشت پشت میز، پاهاش رو توی صندلی جمع میکرد و میزد صفحهی قبلی؛ خودکار آبی رو برمیداشت و مهم نبود چی، فقط مینوشت.
صفحه گرامافون میچرخد و خواننده میخواند. بند اول را میکشد؛ دستهایش را بالا میبرد. بند دوم را حرکت میدهد،؛ روی صورت سفید و بیجانش لبخندی شکل میگیرد. بند ها را آرام و بهترتیب تکان میدهد. آدمک لبپرتگاه رسیده. گرداننده دست نگه میدارد. کافی است بند دیگری را بکشد تا همهچیز در برابر چشمهای آبی رنگ آدمک سیاه شود. اما تکان نمیدهد. آدمک را دوست دارد. بندها را به دیوارهی جعبه میبندد. حالت دستهای آدمک یکم عوض میشوند. از جلو به آن خیره میشود و به این فکر میکند که آدمکش لبپرتگاه است..
تکههای کوچک و بزرگ سنگ پایین میافتند. نگهش میدارد. لبپرتگاه است. از پنجره به پایین خیره میشود. تا جایی که میبیند صخرهها و تاریکیِ شب ترکیب شدهاند. دکمه را فشار میدهد؛ پیانیست شروع به نواختن میکند. ماشین زیتونی هنوز لبپرتگاه است..
قدمی به عقب میگذارد؛ بندها را بلند میکند و آدمک را عقب میکشد. آدمکش را از مرگ دور میکند. روی صندلی مینشاندش. فنجانی چای برایش میریزد. کنارش مینشیند و طوری با او چای مینوشد، گویی که هرگز آدمکش را لبپرتگاه نبرده..
دستهای گندمی و خوشفرمش را روی دنده میگذارد. خلاص، راست، عقب. پای چپش را فشار میدهد؛ همینطور هم پای راستش را. ماشینِ زیتونیِ قدیمی را عقب میکشد. در جادهای کوهستانی آهنگ پخش میشود؛ راننده زمزمه میکند و طوری به رانندگی ادامه میدهد که انگار هرگز کادیلاک زیتونیاش را لبپرتگاه نبرده است..
از تنها موندم میترسم. خیلی ازش میترسم. نمیخوام دوباره تنها بشم. میترسم اگه بهش بگم ولم کنه. میترسم بذاره بره وگرنه مینشستم اندازه تمام این سالها گریه میکردم بغلش. قضاوتم نمیکنه، میکنه؟ نمیدونم. من خیلی دوسش دارم. نمیخوام بره. بهخاطرش دارم آدمای دیگه رو میذارم کنار. اگه یه روز بره.. چیکار کنم؟ نه بهش نمیگم!
ولی اگه به اون نگم دیگه باید با کی خرف بزنم؟ کسی رو ندارم. اصلا مگه باید حتما حرف بزنم؟ نیازی نیست. این همه ریختم تو خودم، این همه جمع کردم؛ اینم روش. چیزیم نمیشه. خیلی به مردنم فکر کردم. ولی نه. نمیمیرم. خیلی سختمه ولی میمونم. میمونم چون میخوام ببینم اونی که شب و روز داره اشکمو سر مسخره ترین چیزا در میاره چطور گریه میکنه. قرار نیست حرکت خاصی بزنم. و قراره دقیقا چون من هیچ حرکت خاصی نمیزنم اون گریه کنه. گریه کنه چون وقتی کمک میخواد فقط از دور نگاهش میکنم؛ چون وقتی داره سعی میکنه کارای روزانه رو انجام بده من از دور نگاهش میکنم؛ چون وقتی رو اعصابم میره با دو دست تو سرش میکوبم و بلند بلند بهش میگم بمیره.
چهارم اکتبر؛
"آدمهایی که بیشتر از من و توسرشان میشود، میگویند: انسان متمدن آن کسی است که در تنهایی احساس تنهایی نکند. تو باید برای خودت یک دنیای درونی داشته باشی و همچنین تکیهگاههای ثابت روحی و فکری. یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی، خود را کاملا از آنها بینیاز بدانی. مردم هیچچیز به ما نمیدهند که خودمان از بدست آوردنش عاجز باشیم. از مردم فقط رنج و ناراحتی و سروصدای بیخود نصیب آدم میشود."
از نامههای فروغ فرخزاد به برادرش، فریدون فرخزاد.
روی صندلی چوبی جلو و عقب میرفت. صدای موسیقی تمام اتاق را گرفته بود.
"شاید اگر دائم بودی کنارم؛
یه روز میدیدم که دوستت ندارم."
فکر میکرد. اگر قرار بود یک چیز را تا ابد با خود نگه میداشت، ترجیح میداد لمسهایش را پیش خود نگه دارد. حوضِ آبی. گلدانِ قرمز. گربه. نیلوفر و دست.
اگر قرار بود یک چیز را با خود به گور میبرد، آن حتما صدای خندههایش بود. باران. رعد و برق. چترِ برعکس. برگِ خیس و خنده.
"میخوام برم، که تا ابد بمونم؛
سخته برای هردومون؛ میدونم."
میخواست بنشیند و فقط از پنجره به بیرون نگاه کند؛ رویِ صندلیِ چوبی تکان بخورد و فکر کند. به تمام خاطرههایشان. کنار همین صندلی دراز میکشیدند، دستهای نرم و این اواخر چرکیدهاش را لایِ موهایِ نرم او میبرد. قلقلکش میآمد. میخندید. تکرار میکرد..
"فکر نکنی دوری و اینجا نیستی؛
قلب من اونجاست، تو تنها نیستی!
خودم میرم؛
عکسام ولی تو قابه؛ میشنوه حرف رو، ولی بیجوابه.."
به قاب عکسِ روی میز خیره شد. با آغوشی پر از گل و البته که همانقدر اضطراب به بهانهی سر زدن به خاله خانم از خانه بیرون زده بود. به دیدنش رفته بود. تا آخرین حد توان روی چرخوفلک، کنار بچهها دور زدند. روی چمنِ پارک بالا و پایین پریدند. پیرمردی کوتاه قد و لاغر اندام جلو آمد. از آنها عکسی گرفته بود؛ به رایگان. گفته بود از آنها خوشش آمده. گفته بود شبیه بچههایش بودند؛ دلش برای آنها تنگ شده بود. پیرمرد آرام رفته بود.
"رفتن من شاید یه امتحانه؛
واسه شناخت تو تو این زمونه.."
نبود. کاش رفتنش یک شوخی بیمزه بود. کاش همین الان از پشتِ سر چشمهایش را میگرفت و بعد کنارش مینشست. کاش برای مدتِ کوتاهی رفته بود؛ کاش برمیگشت و کنارش مینشست. کاش میدانست هر دقیقهای که میگذرد اینجا تنهاتر میشود؛ آنگاه او باز میگشت؛ حتما باز میگشت.
"غصه نخور، زندگی رنگارنگه..
یه وقتایی؛ دور شدنم قشنگه!"
نیست. زندگی رنگارنگ نیست. دور شدن قشنگ نیست. رفتنِ او واقعی نیست. این پنجره؟ صندلی؟ شومینه؟ رادیو؟ واقعی نیست. هست؟ تا وقتی خانه برای دو نفر بود، واقعی بودند. ولی الان.. نیستند. هیچکدامشان.
"مراقب گلدون اطلسی باش.
یه وقتایی، منتظرِ کسی باش.
کسی که چشماش یکمی روشنه؛
شاید یهقدری هم شبیه منه.."
انتظار. چندین سال است تنها کاری که خوب انجامش میدهد همین است. هر روز صبح چشمهایش را که باز میکند، سماور را روشن میکند، جارو دست میگیرد، زیرلب چیزی تکرار میکند، دو لیوان چای میریزد، قند ها را کوچک میکند، رادیو را روشن میکند، پشت پنجره، رویِ صندلی مینشیند و منتظر میماند. منتظر میماند که در باز شود و او برگردد..
"شاید اگر دائم بودی کنارم؛
یه روز میدیدم که دوستت ندارم.
میخوام برم که تا ابد بمونم؛
سخته برای هردومون، میدونم."
از در که میآمد با صدای بلند سلام میگفت. گاهی کیسههایی را کنار چارچوب در میگذاشت و گاهی داخل میآوردشان. روی صندلی مینشست و آغوشی باز میدید.. رفته بود که تا ابد بماند؟ نه! نیازی به رفتن نبود. همینطور هم میتوانستند تا ابد کنار هم بمانند.. نمیتوانستند؟
چشماهایش را بست. او از قصد ترکش نکرده بود. اطمینان داشت. افکارش را کنار زد و دوباره منتظر برگشتن کسی شد که حالا دیگر در گوشهای دورتر از اینجا آرام خفته بود. صدای موسیقی تمام اتاق را گرفته بود. خواننده ادامه داد:
"فکر نکنی دوری و اینجا نیستی؛
قلب من اونجاست، تو تنها نیستی!
خودم میرم؛
عکسام ولی تو قابه..
میشنوه حرف رو ولی بیجوابه..
رفتن من شاید یه امتحانه؛
واسه شناخت تو تو این زمونه..
غصه نخور، زندگی رنگارنگه..
یه وقتایی؛ دور شدنم قشنگه!
مراقب گلدون اطلسی باش.
یه وقتایی، منتظرِ کسی باش.
کسی که چشماش یکمی روشنه؛
شاید یهقدری هم شبیه منه.."
واقعا دلم میخواد بشینم و از تمام سردردهام بگم. بگم دیگه خسته شدم، از اینکه دوسالِ تمامه که مدام تنگیِ نفس دارم و نمیتونم کاری براش بکنم؛ بعضی دکترا میگن ممکنه معدهم باشه؛ خب این همه قرص خوردم، چرا خوب نشدم؟ میگن عصبیه؛ خب بازم قرص خوردم، همه رو، سرِ موقع هم خوردم، چرا خوب نمیشم؟ دلم میخواد بگم یه بار دیگه ببرنم دکتر؛ میخوام برم پیش روانپزشک. خب شاید اون بتونه کاری کنه.. دلم میخواد بگم ولی خب دلم براشون میسوزه؛ دیگه هربار میگم یه جام اذیته، یه جام درد داره، خودم خسته شدم؛ هربار میگم دیگه اینجورین که: ول کن تروخدا. الان دیگه چکارت کنم؟ کدوم دکتر مونده که تو نرفتی؟
دلم میخواد بشینم بگم هربار که نفستنگی دارم، دلم میگیره که چرا نمیتونم مثل انسان نفس بکشم؛ سردرد میگیرم؛ چشمام خون میشن.
دلم میخواد برم یه جایی؛ هیچی نباشه، واقعا هیچی؛ فقط داد بزنم. از اعماق وجودم داد بزنم. طوری که بعدش دیگه واقعا هیچ جونی واسم نمونه که سرِپا وایسم.
میخوام بشینم از همش بگم ولی نمیتونم. فقط با همه وجودم امیدوارم واسه هیچکس پیش نیاد؛ واسهی هیچکسِ هیچکس؛ هیچوقتِ هیچوقت.
در این مدت، زندگی به گونهای سپری شده است که میتوانم سالها بدون آنکه هیچ اتفاقِ غمانگیزی رخ بدهد، غمگین بمانم.