بدون عنوان.

خیلی دوست دارم الان یکی بیاد محکم بغلم کنه بگه دوسم داره. 

زیاده؟

    • _سِتآرِه ؛_

    چشم‌هایم.

    خب.. چشمام رو دوست دارم. همه خوشگلیِ صورتم مدیون اوناست. تقریبا با هر شخص جدیدی که رو به رو میشم، اولین چیزی که میگه اینه که چقدر چشمای خوشگلی دارم. قهوه‌ای سوختن و وقتی نور آفتاب بهشون میخوره، رنگشون خوشگل تر هم میشه. ظلمه که اینو بگم ولی وقتی از شدت گریه سرخِ سرخ میشن، فقط دوست دارم برم بشینم جلوی آینه نگاهشون کنم. راستش بخوام بگم اکثر مواقع نیاز به اشک ریختن ندارم ولی چون دوست دارم قرمز ببینمشون، گریه میکنم. کوچیک‌تر که بودم یه لکه‌ی قرمز تقریبا شکل یه دایره، روی قفسه‌ی سینه‌ام داشتم که همون شکل، قهوه‌ایش رو توی چشم راستم داشتم. هنوز هم هستن ولی شکلشون داره عوض میشه. هنوز هم خوشگلن ولی خب من قبلیا رو بیشتر دوست داشتم.
    یادمه چندسال پیش، یه شب خونه یکی از آشناها بودیم که بچه‌ش، صبح وقتی بیدار شد نتونست چشماش رو باز کنه. یه لحظه رو خیلی واضح یادمه؛ دستام گذاشتم رو چشمام، بهشون گفتم "میشه لطفا شما همیشه باز بشین؟"
    تا حالا به این فکر نکرده بودم که اگر چشمام رو نداشتم چی میشد؛ اگر دوستام رو نمیتونستم ببینم، نمیتونستم فیلم ببینم یا گلدون توی پنجره رو، چی میشد‌. فقط میدونم شاید خیلی دلم برای قیافه آدما، کاغذ دیواری خونه، حیاط، پیشیِ تو باغچه، آسمون ابری، خورشید خانم، خیابونا و آسفالت داغونشون یا خیلی چیزای دیگه تنگ میشد..
    منبع!
    • _سِتآرِه ؛_

    بدون عنوان.

    انصاف نیست یک بار بدنیا آمدن،
    و این همه مُردن.

    فروغ فرخزاد

    • _سِتآرِه ؛_

    بدون عنوان.

    قطره قطره خون از دستانِ نحیفش، روی زمین می‌چکید. با بهت به جسد دختربچه‌ی رو‌ به رویش خیره شد. بچه بی‌گناه، آخرین لحظاتش را کنار او گذرانده بود؛ آخرین گرمای وجودش را با او شریک شده بود. برای یک لحظه، متوجه هیچ چیز نبود و وقتی به خودش آمده بود که پژواک نفس های خودش، تنهای صدایِ روح‌بخشِ فضا شده بود. آلت قتاله، آرام از دستانش به زمین افتاد. 

    خیره به جسد رو به رویش ماند. پاهایش، توان تحمل وزنش را نداشتند. کنار جسم بی‌جان دخترک زانو زد. دستانش شروع به سرد شدن کردند. بدنش، آرام آرام سردتر و تیره‌تر می‌شد. تنها کاری که از پسش بر می‌آمد این بود که محکوم کند، دستانِ سردش را به پاک کردن اشک‌هایی گرم، رویِ گونه‌هایی یخ زده. اشک‌ها بی‌وقفه روی صورتش سر می‌خوردند. مگر چه کرده بود؟ کار بدی نکرده بود؛ تنها از خودش دفاع کرده بود. اگر هر کس دیگری هم بود این کار را می‌کرد. این، صدای اشک های او بود که در فضا پیچیده بود؛ این، گرمای نفس‌های خودش بود که در اتاق پیچیده بود. فقط و فقط خودش! همه چیز به پایان رسیده بود. دیگر نمی‌توانست آزارش بدهد؛ صدایی که روز و شب همراهش بود و وقت و بی‌وقت مزاحمش می‌شد. با دستان خودش، به این غائله، خاتمه بخشیده بود و از همه چیز راضی بود. دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و آرام بلند شد. بدنش از زخم های کوچک و بزرگ پوشیده شده و صورتش آغشته به خون بود. می‌دانست؛ پس به سراغ آینه نرفت. می‌خواست همیشه صورتِ سفید و زیبایش را به خاطر بیاورد؛ گرچه اگر حتی ساعت‌ها به آینه خیره هم می‌شد، دیگر چیزی نمی‌دید. بلند شد و آرام پشت میز نشست..

    • _سِتآرِه ؛_

    حالم از این وضع بهم میخوره_

    میدونی..وضعیت من مثل وضعیت کسی میمونه که تفنگ رو شقیقش گرفتن،

     هر دفعه تهدیدش میکنن ولی نه واقعا قصد شلیک دارن و نه اون لامصب از رو شقیقش میکشن.

    حتی خود تیرانداز هم نمیدونه میخواد چه کار کنه.

    • _سِتآرِه ؛_
    بخش‌های مختلف؛